دست نویس

هر جه می نویسم همه احساس من است

دست نویس

هر جه می نویسم همه احساس من است

یهترین مادر

تو یعنی آسمان پر شراره

تو یعنی ماه و خورشید وستاره

تو یعنی آبی زیبای دریا

تو یعنی گرمیه دلچسب صحرا

تو یعنی مریم و یاس و اقاقی

تو یعنی اطلس و گلها و باقی

تو یعنی گل ٬ گل زیبای عفت

تو یعنی شعر ٬ شعر پر ز حکمت

تو یعنی شرط هر دم شاد بودن

تو یعنی خنده بر لبها نشاندن

تو یعنی آن چه من یکجا ندارم

تو یعنی آن چه من در انتظارم

تو یعنی لذت لبخند بودن

تو یعنی از ازل آزاد بودن

تو یعنی تا خدا پرواز کردن

تو یعنی قفل ها را باز کردن

تو یعنی هر سخن تکرار کردن

تو یعنی در غروب آواز کردن

تو یعنی هر کجا آغاز و پایان

تو یعنی هر چه را تکرار کردن

تو امیدی ٬ تو زیبایی ٬ تو هستی

تو را هر جا که می بینم نشستی

تو زییایی به زیبایی و نازی

تو رعنایی به رعنایی نشستی

تو را من در زبان شعر گویم

تویی در سرنوشت من نشستی

تو در اعماق دریا

                     به روی روشن صحرا

تو در کوه و درختان

                     به روی باد و باران

تو را من چشم در راهم

تو را من آرزو دارم

تو آتش سوز و خاموشی

تو دریای هم آغوشی

تو آبادی

         تو لیلایی

                    تو تسکین مثل لالایی

تو مادر در بهشت معصوم و شیدایی

تو مادر پاک و زیبایی

منم گمگشته در راهت

منم در حسرت و آهت

منم که پیش پای تو بریزم هر چه دارم

منم آن کس که محتاج دعایم

منم آن کس که می خوانم تو را هر دم

منم آن واله و شیدا که قلبم را به دامانت بیاویزم

منم که با صدای خفته در سینه

دمادم زمزمه کردم

اسمت را صدا کردم

و گفتم : 

مادرم جان و تنم من را میان وحشت عالم  

                                      تنها و بی کس بی خودت مگذار

دلم

دلم را نازکی ناز و نوازش کن  

دلم را از برای روز بعد درگیر سازش کن 

دلم ای دلبرم دل در طلب دارم 

دلم٬شعرم٬تمام هستیم را غرق آتش کن 

دلا دست محبت دیده ایی دارم 

دلم دستم تمام هستیم را غرق رحمت کن 

دل و دلداده ایی را از دیاری دور 

دلی سیراب از شیدایی من را نصیبش کن  

دلی را که دگر از دوریه من تاب رفتن نیست 

دلم را از برایش نوش دارو کن 

دلی که ناز او بینم٬دلی تا دلبرش باشم٬تنش باشم٬تمام هستیش باشم 

دلم را تکه تکه در برش سازم نصیبم کن  

دل آرامی که جان بازد دلی پر پیچ و خم سازد  

دلی بر دست و پای من رها سازد نصیبم کن 

که تا جان در بدن دارد برایم دل بسوزاند 

که تا جان در بدن دارم برایش دل بسوزانم نصیبم کن

خواهش

عزیزم دوستت می دارم  

به اندازه ثانیه ها  

تمام ثانیه های از دست رفته زندگیم 

نمیتوانم شمارشش کنم 

اما دوستت می دارم  

دوست میدارم مصلحت زندگیم را که رقم زدی برای ماندن٬برای رفتن و تازه شدن  

دوستت می دارم  

دوست می دارم لحظه لحظه های یاد تو را ٫ که یادآور تمام  

خوبیهاست ٫ دلتنگیهاست ٫ نگرانیهاست 

تمام لحظه ها دوستت خواهم داشت 

دوستت دارم که لحظه ایی را قلم به دست بگیرم تا برایت  

درد و دلی کنم 

صبوریت را دوست دارم  

دوست داشتنت را دوست دارم 

دوستت دارم ای خدای خوب و مهربانم 

شکایت از زمانه

لجاجت می کنی با من          برای چه نمی دانم

نمی دانم لج و لجبازی و آه است از عمق وجود تو

چه میخواهی دگر از جسم بی جانم

تمام آنچه من می خواهم و دارم چرا از من تو می گیری

چرا من را نمیخواهی که عاشق واله و شیدا به حال خود رها سازی

اگر لب من گشایم از خوشی هایم تمامش می کنی هر دم

دمادم روح من را بی صدا و سرد می خواهی

تو می خواهی که عشقم را تمام سرنوشتم را بدست تو رها سازم

برای آنکه بتوانی مرا هر جا که می خواهی بگردانی

مرا طوری که می خواهی برقصانی

تو من را هر کجا رفتی کشاندیو به زیرم هم نشاندیو تمامش هم نمی خواهی

دگر بس نیست ؟

من تحمل تاغ کردم , بریدم , بر نمیگردد امیدم

من که چیز دیگری از تو نمی خواهم

من عشقم را دل بستن به چشمش را و لبخند سپیدش را می خواهم

زیاد است ؟

من زیادی از تو می خواهم

چرا یک روز یا بیش از سه روز آسمانی را تو بر من کافی و بی تکرار می بینی

چرا تو شادی عشق بزرگ و ساده را بر من حرام و لذت خوشحالی من را طولانی نمی بینی

که می گویم لعنت بر تو ای بی رحم و بی احساس

که هر چه دیدم و رفتم همیشه من بدهکارت شدم از روی بی مهری

بی مهری برایت هر چه آسان است من را بی خبر بردی

مرا بردی , دلم را هم شکاندی و وجودم را که ریزک ریزکش کردی

زمانی را برای من نمی بینی که خوشحالم

که میچرخم سبک بالم

که احساسم فراتر رفته و منطق دگر جایی برای تو نمی زارد

حسودی می کنی با من !

حسادت از برای چه ؟

من او را از صمیم قلب می خواهم و خواهش می کنم من را رها سازی

که او را از برای من جدا سازی که تنها مالکش باشم

بیا و این دم آخر همین را از برای من بدان تا مالکش باشم

عشق چه واژه غریبی  

         غربت چشمانی که نظاره گر رفتنت هستند  

         چشمانی که تحمل ماندن و رفتنت را ندارد  

 

ادغام احساسات  

      ادغام دو روح در فضا  

            ادغام من با تو  

                              من و تویی که دیگر معنا ندارد  

 

ثانیه ها صبر کنید ٫ احساسم را کجا می برید ؟ 

 

دوباره از کنارم دور شد  

اما رد احساسش هنوز باقی است  

 

باقی مانده چشمانم را جمع می کنم 

به فضای خالی از او پناه می برم  

از او می نویسم ٬ 

شاید هیچ وقت قلم دست گرفتنم را نبیند 

شاید هیچ وقت احساسم را نخواند  

                           ولی من از او می نویسم  

از زیباییه لبخندش ٬  

                         از چشمانش ٬  

                                           از نگاهش ٬  

                                                           از عسل بودنش  

خداوندا چه گویم  

از کدام لحظه بگویم  

ثانیه ها را بگو بایستند  

بگو تیک تاک قلب مرا بشنوند  

بگو جلوتر نروند  

بگو فرشتگان چهراش را در رحمت تو حک کنند  

بگو من را نظاره کنند  

              من را عاشقتر کنند  

 

عشق به تو آرامش را به من یاد داد.  

 پس این آرامشی که از او میگیرم چیست ؟  

آغوشش را که باز میکند  

گویی درب بهشت برایم باز شده  

می بویمش و از دنیا جدا  

                           می روم روی ابرها  

                                                    در خلع گم می شوم  

وقتی می رود انگار گم کرده ایی دارم  

گم گشته ایی که راه کنعان نمی داند  

کشتی طوفان زده ایی که راهی به خشکی ندارد  

تو میدانی که من چه می گویم  

تو احساسم را هدایت می کنی  

عاشقی ٬ حسیست که من دارم ؟ 

یا دوست داشتن زیاد است  

دوست داشتنی که عقل و منطق ندارد  

عقل و منطق نداند 

فقط پرواز می خواهد  

         پرپر میزند ٬    مینویسد ٬    می خواند  

                                                    می خواهد که برود  

                                                                              کجا نمی داند